تکنولوژی
الناز فرجی۹:۳۰ - ۱۳۹۴ چهارشنبه ۲۵ شهريور

ما آنقدر به تکنولوژِی وابسته شده ایم که گاهی فکر میکنم نمیتوانم بدون آن زندگی کنم .
اما ما اینکار را انجام دادیم، حدود یک ماه در جاده ی سنت جیمز ، یک مسیر باستانی زیارتی در اسپانیا کاملا بدون ارتباط و اتصال بودیم . این سفر در جاده ی 470 مایلی ( 760 کیلومتر) به ما این امکان را داد تا طبیعت را حس کنیم، روحمان را سبک کرد و به یادمان آورد که زندگی بدون گوشی های موبایل و وسایل دیگر تکنولوژی چه حسی دارد .
اما اگرچه تصور زندگی ساده ی بدون تکنولوژی وسوسه بر انگیز است ، اما در واقعیت بسیار پیچیده است . پیاده روی طولانی بدون ساعت مچی احساس نا امنی، استرس و ترس میدهد . و استفاده ی بقیه  از تکنولوژی در همان زمان باعث میشد دوری از آن برایم غیر ممکن باشد .
جاده ی سنت جیمز یا ال کامیتو د سانتیاگو ، همان نامی که در اسپانیا معروف است، یک سری جاده است که همه با هم به کلیسای جامع سانتیاگو د کمپستلا در شمالی غربی اسپانیا میرسند . معتقدند که این کلیسای جامع باقیماندگان حواریون سنت جیمز است . ده ها هزار نفر از مردم سالانه در این جاده ها قدم میزنند، برخی به عنوان عملی روحانی و برخی به خاطر سرگرمی و توریسم .
من تصمیم گرفتم از راه ال کامینو فرانسس بروم، محبوب ترین مسیر که که راه یک جزیره را در شمال اسپانیا به شرقی وغربی تقسیم میکند . گوشی های شخصی و کاری ام را در خانه گذاشتم ولی در اولین شبم با یک چالش روبه رو شدم ، وقتی به مادرید رسیدم و رزرو هتلی نداشتم، نمیتوانستم با تلفن عمومی رزرو کنم ، پس مجبور شدم از یک کامپیوتر عمومی استفاده کنم تا یک اتاق بگیرم . فکر کردم که آیا قادر خواهم بود از تکنولوژی جدا باشم.
با یک دوست برنامه ی پیاده روی چیدم و قرار شد یکدیگر را در فرودگاه ببینیم . دو روز بعد پیاده روی خود را از سنت جین پاید د پورت در مرز فرانسه و اسپانیا شروع کردیم . اولین روزها از همه سخت تر بودند . احساس میکردم یک چیزی در دستانم کم است . من عادت داشتم که دائم ایمیل ها و اخبار را در گوشی ام بخوانم ، پس عصبی شده بودم . در رستوران نمیتوانستم به نبودن یک گوشی روی میزم عادت کنم . همه به اینترنت وصل بودند و من احساس طرد شدگی داشتم . به توالت میرفتم تا کوله پشتی ام را چک کنم .  روزها که گذشت ، بدون گوشی احساس راحتی بیشتر کردم ، اما دوستم از گوشی اش استفاده میکرد و به من درباره ی نظرهای شبکه های اجتماعی میگفت . فکر کردم که بهتر از هر کدام از ما تنها باشد ، بنابراین راه هایمان را جدا کردیم .
در هتلی شبانه روزی زائران،  با نام آلبرگوس ، صدای کسانیکه میخواستند برای پیاده روی آماده شوند صبح ها مرا به جای زنگ گوشی از خواب بیدار میکرد . بعضی زائران به من در فیس بوک درخواست دوستی میفرستادند ، به من گوشی هایشان را میدادند تا درخواستشان را قبو ل کنم که این کار را کردم، و بعد گوشی هاشان را پس دادم. ولی نمیتوانستم تحمل کنم که گاه و بیگاه گوشی های بقیه را بگیرم که از خانه های سنگی ، برج های ناقوس، و گلهای آفتاب گردان کنار جاده عکس بگیرم . همچنین نمیتوانستم درخواست بقیه که در عکسشان باشم را رد کنم . بیشتر آلبرگوس تلوزیون نداشت پس دوری از تلوزیون آنجا سخت نبود . وقتی یک کامپیوتر یا تلوزیون میدیدم نادیده میگرفتم .
اما دسترسی آسان به اطلاعات را از دست میدادم . نمیتوانستم نقد های آلبرگوس را چک کنم. باید از بقیه ی مسافران و محلی ها همه چیز را میپرسیدم : ساعت چند است؟ قرار است باران بیاید ؟


بعضی وقتها کمی میترسیدم . در مرکز شهر لیان ، گاهی وقتها چند ساعت پشت در آلبرگو میماندم . گاهی وقتها مسیر های طولانی را قدم میزدم و هیچکس را نمیدیدم . در مواقع اضطراری تنها یک سوت و یک قطب نمای سفری داشتم . همچنین با چالش های فیزیکی هم رو به رو بودم . من یکی از کلیه هایم را اهدا کردم، کلسترلم بالاست ، چند زخم در راه برداشتم و قلبم دچار بینظمی ملایمی بود و از تاول ها و کشیدگی تاندونهای پایم خسته شده بود. اما دور بودن از ارتباطات سخت تر از دست و پنچه نرم کردن با چیزهای دیگر بود.
8 روز طول کشید تا دیگر درباره ی شغلم فکر نکنم . بیشتر از همه دلم برای ارتباط برقرار کردن با دوستان و خانواده ام در شبکه های اجتماعی تنگ شده بود . یکبار از فیس بوک استفاده کردم که ببینم آیا برخی دوستانم مرا در آخرین دوره همراهی خواهند کرد . اما در نهایت ، خودم به سانتیاگو رسیدم و کوله پشتی ام را گذاشتم گذاشتم تا بتوانم 12 مایل آخر ( 20 کیلومتر) را بدوم .
من به هماهنگی که دنبالش بودم دست یافتم ، چند ساعت در روز را قدم زدم بدون اینکه زمان را بدانم ، درباره ی زندگی ام فکر میکردم در حالیکه قلبم را گشوده بودم ودوستان جدید پیدا کردم . و چند تا از درسهایی که گرفتم درباره ی تکنولوژی نبود بلکه در باره ی زندگی ساده تر و خوشحال تر بود . برای مثال ، حالا میدانم که میتوانم با تنها سه دست لباس زندگی کنم. و یک شب در ملیده ، یک گروه از زنان مرا طوری خندادند که شکمم درد گرفت  و تمام ناراحتی ام دور شد . گوشی دادن به صدای ناقوس ، نگاه کردن به افق سبز رنگ بی انتها ، و شناور کردن پاهایم در فواری ها به من کمک کرد که به ریشه های اجداد اسپانیایی ام متصل شوم .
من دوباره آنلاینم و از گوشی ام استفاده میکنم اما فکر میکنم که حالا صبر بیشتری دارم و با موقعیت های دشوار آرام تر از قبل برخورد میکنم . من نام مستعاری را استفاده میکنم که دوستان اسپانیاییم برای گذاشته اند ، ادو. چالش اصلی برای زندگی کردن همانطوری که در ال کامینو زندگی میکردم خیلی در مورد تکنولوژی نیست . اینطور که معلوم شد ، در مورد دوست داشتن بقیه،ساده زندگی کردن و سخن گفتن از اعماق قلب است.

دسترسی سریع
دیدگاه کاربران
در حال حاضر هيچ نظری برای نمایش موجود نيست
ارسال دیدگاه
پیشنهاد ویژهx

این میز ایستاده ی قابل حمل کاملا از مقوای نازک ساخته شده است