روزی در یک بعد از ظهر گرم ماه می من گلدیلاکس را در ماجراجویی اش دنبال کردم و بویی به مشامم خورد . همانطور که او راهش را به سوی جنگل در آی پد پیش میبرد؛ من به آرامی به صفحه ضربه زدم و به سوی استوانه ای برای صدای وزش در بین درخت ها خم شدم . چند ثانیه و سپس صدای وزوز ، بوی درختان کاج ، ضعیف اما تازه ، کتاب کلاسیک کودکان را زندگی بخشید. جنگلی شاداب و خزه ای به ذهنم آمد. و همانطور که بوی لطیف شروع به محو شدن کرد، بدبینی من هم نسبت به تکنولوژی بویشی از بین رفت.
سپس به سرعت به سوی بوی تافی لیمویی که بر روی تخت خرس قرار داشت رفتم و برای یک بوی میوه ای به سمت ماشین دوم خم شدم اما وقتی اینکار را کردم بوی قوی ای از مرکبات به من حالت تهوع داد . با خود فکر کردم که بوی تازه ی دانه های قهوه در کلبه ی خرس میتواند این احساس بد را از بین ببرد. اینبار دستگاه ,عطر غیر قابل تشخیصی را پخش کرد که خیلی مصنوعی به نظر میرسید. موجی دیگر از حالت تهوع آمد و تا آخر روز قهوه نخوردم.
من همه ی اینها را در موزه ی تصاویر متحرک در کوئینز ، نیویورک بوییدم. جایی که نسخه ی بودار گلدلاک و سه خرس به صورتی در آمده که میشود با ضربه های مختلف بوها را حس کرد. نمایشگاهی برای بیان قصه ی انفعالی. فضایی با هدست ها و دستگاه های تکان سنج ، آی پد هایی که کتاب های بچه ها را تفریبا منسوخ شده نشان میدهند. اما با هر صفحه ای که به یک oPhoneوصل میشود،و یک دستگاه بویشی قایق مانند با تعداد لوله ی جلو آمده بوهایی را پخش میکنند ، تصاویر به oBook تغییر پیدا میکنند ، که به این صورت با خواست ما بوهایی منتشر میشود که خواندن را محسوس تر کند.